بی حوصلگی


 دم غروب میان

حضور خسته اشیا
 نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
 و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
 و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
 گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
 مسافر از اتوبوس
پیاده شد
 چه آسمان تمیزی
 و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
 صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
 و روی صندلی راحتی کنار چمن
 نشسته بود
دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
 تمام راه به یک چیز فکر می کردم
 و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
 خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
 و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
 و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
 و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
 دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی

 

 چه قدر هم تنها
 خیال می کنم
 دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست

 

 اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

 

        سهراب سپهری _مسافر _ بابل 1345

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, | 15:27 | نويسنده : محدثه خورشیدی |